فاتحان

فاتحان

با فتح لحظات امروز ، فاتح لحظات فردا شیم...
فاتحان

فاتحان

با فتح لحظات امروز ، فاتح لحظات فردا شیم...

نیمه شعبان مبارک



تا زدم یک جرعه می از چشمم مستت

تا گرفتم جام مدهوشی زدستت


شد زمین مست، آسمان مست

بلبلان نغمه خوان مست 

باغ مست و باغبان مست


سلام منجی دل ها حضورت مبارک

instagram.com/faatehan

instagram.com/faatehan.ir

سخاوت و انصاف

✳️سخاوت و انصاف 

@faatehan

خوب مهربون سلام 


تو فرودگاه منتظر اعلام پرواز بود، پسرک کوچولویی جلو اومد و گفت :واکس میخوای؟ 

نیازی به واکس نداشت، از روی دلسوزی گفت : " بله "

سریع یک جفت دمپایی جلوی پاش گذاشت و شروع کرد به واکس زدن. چنان با عشق، انگاری روی بوم نقاشی میکرد.


کارش که تموم شد، کفشها رو بند کرد و جلوی پاش گذاشت.وسایلش و جمع کرد و مؤدب ایستاد.

گفت : "چقدر تقدیم کنم؟ "

پسرک : " اولین مشتری ای امروزم هستید، هر چی دادید، خدا برکت "


گفت :" بگو چقدر؟ "

پسرک: " تا حالا هیچوقت به مشتری اول قیمت نگفتم."


گفت:" هرچقدر بدم، قبوله؟ "

پسرک : " یا علی "


از جیبش یه پانصد تومنی  درآورد و داد، پیش خودش شک نداشت که با دیدن پانصدی اعتراض میکنه و او هم به خیال خودش درسی بهش داده که دیگه نگه، هر چی دادی قبول.


در کمال تعجب پول و گرفت و به پیشانی اش زد،  تشکر کرد و گفت : خدا برکت 

سریع اسکناس ده هزار تومنی درآورد، بهش بده.

پسرک ، سر کوچولوشو بالا گرفت و نگاهی بهش انداخت و گفت :

" من گفتم هر چی دادی قبول "


نگاهی بزرگوارانه بهش انداخت ؛  نگاه نافذش خیلی سنگین بود.

گفت : " تو میخوای من و امتحان کنی؟!"


واژه " تو " رو چنان محکم بکار برد که از درون خُرد شده بود.صورتشو رو برگردوند و رفت...


آره خوب مهربون!

فصل ها، لحظه ها، آدمها گاهی چنان درس سخاوت، بزرگواری، مرام و انصاف و تو عمل بهمون نشون میدن!


فرقی نمیکنه استادی، مدیر عامل، یا هر بزرگی که فکر میکنیم. بزرگی به سخاوته، به انصاف و گذشتِ، به بزرگواری و عدالته

نکنه به خیال خودمون به اشتباه بخواهیم درسی بدیم، به خیال خودمون که ما درست میگیم و ما بهتر میدونیم... 

روزهای آخر ساله، نکنه خجالت زده باشیم جلوی خودمون، جلوی خیلی ها و جلوی خدا....

پس... 


طاهره شفائی

@faatehan

www.instagram.com/faatehan

آلزایمر

✳️ آلزایمر !

@faatehan

خوب مهربون سلام 


چمدونش را بسته بودند، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود.کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ، چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …


گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم، یک گوشه هم که نشستم!نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!” 


گفت: “مادرِمن دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”


مادر :“کیا منتظرن؟! اونا که اصلا منو نمیشناسن!

آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمیزنم.خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”


گفت:“آخه مادر من، شما داری آلزایمر میگیری، همه چی و فراموش می کنی!”


مادر: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!

اما تو چی؟ تو چرا همه چی رو  فراموش کردی فرزندم ؟؟!! ”


خجالت کشید…! 

حقیقت داشت، همه کودکی و جوونی و تمام عشق و مهری را که نثارش کرده بود، فراموش کرده بود!


او بخشی از هویت و ریشه و هستیش بود، راست می گفت، همه چی و فراموش کرده بود!


زنگ زد خانه سالمندان و گفت که نمی ریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشت، ساکش رو باز کرد.قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن! آبنات رو برداشت،

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسید و گفت:


گوهر درون

✳️ گوهر درون 

@faatehan

خوب مهربون سلام 


٣٠ سالی بود که  کنار جاده گدایی میکرد، روزی رهگذری از کنار او می گذشت، طبق عادت همیشه  کاسه خود را دراز کرد و گفت : بده در راه خدا...


رهگذر گفت : ببخش، چیزی ندارم که بهت بدم؟


آنگاه از گدا پرسید : اون چیه که  رویش نشسته ای ؟؟

گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی! از وقتیکه یادم  می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .


رهگذر پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رو دیده ای؟

گدا جواب داد: نه !!

برای چه داخلشو ببینم ؟؟

 آخه میدونم دیگه، تو این صندوق هیچ چی نیست!


رهگذر اصرار کرد: چه عیبی داره 

نگاهی به داخل صندوق بندازی...


گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوقو باز کنه، ناگهان باحیرت و ناباوری و شادمانی دید که صندوقش پر از جواهره...


آره خوب مهربون!

خیلی وقت ها، ما اینقدر مشغول مسایل بیرونی هستیم و برای رسیدن به خواسته هامون در طلب از دیگران، که یادمون میره به نزدیکترین و بهترین چیزی که وجود داره، توجه کنیم.

 

گوهر درون!

چیزی که از همه به ما نزدیکتره و مرتب در حال یادآوری کردن توانایی های عالی و ثروت غنی وجود ِو چشمه های آرامش و ژرفیه که در درون می جوشه...

وقتش نرسیده یه نگاهی به صندوقمون بندازیم؟! ☺️

پس... 


بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست

از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی


طاهره شفائی

@faatehan

www.faatehan.ir

www.instagram.com/faatehan

شور و نور...

✳️شور و نور

@faatehan

خوب مهربون سلام 

من عاشق شمع و شمع بازیم

تا فرصت گیر میارم ، خونه رو شمع بارون میکنم و نور باورن


خیلی کِیف میده آخه! 

پُِر شور میشه آدم باهاش


داشتم فکر میکردم، چه رازی مگه  تو شمع هست،که همه دوستش دارن و اینقدر دوست داشتنیه! همه جا هستش و همه دوست دارن که باشه   


آره! اونا با عشق، بی منت

با لبخند، با رضایت

 میسوزند و با همه وجودشان میخوان که همه جا رو پر کنن از :

شور و نوا 

نور و ندا 


پس راز شمع اینه... 

شور و نور !

چه خوب میشه که ما هم مثل شمع باشیم پر کنیم همه جا رو پر از نور و ندا... 


طاهره شفائی

@faatehan

www.faatehan.ir