فاتحان

فاتحان

با فتح لحظات امروز ، فاتح لحظات فردا شیم...
فاتحان

فاتحان

با فتح لحظات امروز ، فاتح لحظات فردا شیم...

سایه

سایه 

@faatehan

معلم سر کلاس ، به درس سایه ها رسیده بود و داشت درباره سایه حرف میزد و از اندازه سایه و مساحت سایه و ... میگفت ، که صدای گریه یکی از بچه ها توجهش و جلب کرد ، سکوتی کرد و بسمتش رفت و پرسید :

چی شده عزیزم ، چرا داری گریه میکنی ؟


با همون بغض تو گلوش و اشکهای گوله گوله اش ، گفت : 

اجازه خانم ! 

میشه درباره سایه پدر هم حرف بزنید و به بچه ها درسشو بدید !

آخه من حواسم نبود و بلد نبودم سایه پدر چیه و یهو به خودم اومدم و چشم باز کردم دیدم سایه پدر بالای سرم نیست ...


خوبان مهربون !

⬅️ما چی حواسمون به سایه های بالا سرمون و سایه های دور و برمون هست ؟!

⬅️آیا ما سایه سار فرشته کوچولوهایی که از این نعمت محرومن هستیم ؟!


بیایم تا فرصت هست ، تو این شب قشنگ ، از بهترین الگوی هستی ، مشق عشق بگیریم و سایه های قشنگی واسه گلهای زیادی که چشم انتظار لبخند مهر و آغوش گرمی هستند بشیم و ...


یا علی (ع)✋

طاهره شفائی

@faatehan

Instagram.com/faatehan

صبور باش ، به نخ میرسه ولی پاره نمیشه

صبور باش ، به نخ میرسه ولی پاره نمیشه 

@faatehan

خوب مهربون سلام 


از بیمارستان برگشته بودیم و گفته بودند شکر خدا جراحی موفقیت آمیز بوده...

جراحی قلب بابا !

یکسالی بود که تلاش می کردیم کار به جراحی نکشه ، این آخری ها پرخطر شده بود و هر لحظه ممکن بود صدای خوشگل تاپ تاپ قلبش...

بابا پلاکت خونشون پایینه و با هر جراحت و بریدگی خونریزی دیر و سخت بند میاد ،طبق نظر پزشک و موافقت همه قرار شد بستری شن و کارای اولیه عمل ...

دست بر قضا از وقتی بستری شدن روز به روز پلاکت پایینتر میومد و جای تعجب برای همه!

بابا مثل همیشه خوش روحیه ، خندون و شوخ این جمله معروفشون و میگفتن که :

درست میشه ،صبور باشید به نخ می رسه ولی پاره نمیشه 

همه چی دست اوستا کریمه 


هفته اول گذشت و شد هفته دوم ، بابا مثل یه ناجی می رفت تو بخشها به همه روحیه می داد و تا می تونست تلفنی و حضوری کار همه رو راه میانداخت.

اواخر هفته دوم بود که هیچکس نمی دونست چی قراره بشه و پزشکا هم سکوت کرده بودند، بابا با لبخند همیشگی گفت بعد از شهادت خانم زهرا (س)روز یکشنبه تاریخ عمله وخیالتون راحت میرم و برمیگردم 

با تعجب گفتیم دکترا گفتن ؟!

گفت: نه خودم میدونم 


رفتیم پیش پزشکا،بازم سکوت گفتن باید ببینیم کمیسیون پزشکی چه نظری میدن.


بابا همیشه ارادت خیلی خاص و ویژه به خانم زهرا(س) داشتن و دارن،همیشه میگن ممنونتم خانم ،هرچی داریم از وجود شماست.

درست همونی که خودشون گفته بودن شد،یکشنبه بعد از شهادت خانم زهرا(س)

عمل سنگین و پرخطر با وجود پلاکت پایین


گفتن به حضور ما نیازی نیست و جراحی خوب بوده ، تا سه روز دیگه وضعیت مشخص میشه.


برگشتیم خونه. 

شب شده بود، رفتم سر نماز تا خلوتی با محبوب داشته باشم  که یکباره انگاری بند دلم داشت پاره میشد ، سر به سجده بردم و قرآن و بغل کرده بودم تا وجودم آروم شه،ازلطیف مهربون خواستم که باهام حرف بزنه ، قرآن و باز کردم 


 ما به ایوب ، خانواده اش و مثل آن را برگرداندیم ، تا رحمتی از سوی ما و یادآوری برای عبادت کنندگان باشد (انبیا 83) 


دل تو دلم نبود ، سر سجاده زنگ زدم مراقبت های ویژه ...


بله ! شکر و شکر و به اندازه کل هستی شکر ، لطیف مهربون بابا رو دوباره به ما هدیه کرده بود،میرن و برمیگردن ...

اشک می ریختم و سجده شکر و یاد حرف بابا ، که همیشه تو همه سختی ها و مسیرهای صعب العبور زندگی میگن : 

صبور باش ، به نخ میرسه ، ولی پاره نمیشه 

یا زهرا (س) ، خانم خیلی ممنونتونیم 


دوستت دارم بابایی جون مهربون دوست داشتنی و دریا دلم

عاشقا عیدتون مبارک 

یا علی(ع) ✋


طاهره شفائی

@faatehan

Instagram.com/faatehan

کاکتوس

کاکتوس 

@faatehan 

خوب مهربون سلام 


اهل گل و گیاه بود و از داشتن و بودن گلها حس شادی میکرد و نشاط ، کنار گلهای رنگارنگ یه گل کاکتوسی بود قشنگ.

اوایل مثل بقیه گلها بهش میرسید و توجه می کرد و محبت ،قشنگ بود،شاد و جون دار.

کم کم متوجه شد با بقیه گلها و بوته هاش فرق داره.

کاکتوس قشنگ خیلی قوی بود،شاد بود،صبور بود و مهربون 

اگه چند روزی هم در معرض نور نبود و بهشم آب نمیداد هیچ تغییری نمیکرد.اونم واسه همین خیلی حواسش بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه!


هر گلی که خراب میشد ؛ میگفت: کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه ! اما یادش میرفت و بازم بهش توجه و رسیدگی نمیکرد.تا اینکه یه روز ...

 رفت سراغش و دید خیلی وقته که خشک شده، در سکوت ، بی صدا و بی نوا

ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود، قوی ترین گلشو از دست داده بود.


خوبان مهربون !

✅تا حالا به باغ گلمون سری زدیم؟

✅به نازنین هایی که عطر و بوی خوشایندی و تو زندگیمون دارن؟

✅به مهربونهایی که مثل کوه همیشه  کنارمونن؟

✅حواسمون به قویترینهای زندگیمون هست ؟


مواظب قویترین های زندگیمون باشیم ، که ممکنه از بین رفتنشونو نفهمیم چون همیشه ظاهری خوب دارند ، شاد و آرم ،همیشه حامی اند و پشتمون بهشون گرم.

نکنه حواسمون نباشه و بهشون رسیدگی نکنیم، ناگهان یه روز بفهمیم...

قوی ها هم از بین میرن...


طاهره شفائی

@faatehan

Instagram.com/faatehan

سقوط و صعود

سقوط و صعود 

@faatehan


خوب مهربون سلام

روزی گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشه ، عکس خودشو تو  آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد و بخاطرشون غمگین شد. 

اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید ، بخاطر شاخهای زیبا هم شاد شد و هم غروری در او بوجود آمد.

 در همین حین چند شکارچی او را دیده و قصد جانش را کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درختی  گیر کرد و دیگر نمیتوانست به تندی بگریزد. 

 صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: عجب ! من پاهامو دوست نداشتم و ازشون ناراحت و ناراضی بودم ، همونها باعث نجاتم شدند ،  اما شاخهام که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند! 


آره خوب مهربون !

 گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم و از وجود خوبشون ناشکری میکنیم ، همونها پله ی صعودمون میشن ، باعث اوج ما به قله میشن و چیزهایی که باعث غرورمون هستند و خیلی بهشون مینازیم و می بالیم  مایه سقوطمون !

پس یادمون باشه ...

طاهره شفائی

@faatehan

Instagram.com/faatehan

قندهای مهربون

 قندهای مهربون !

@faatehan

خوب مهربون سلام 

منزل دوستی بودم که پسرش دانش‌آموز ابتداییه و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام می‌داد که زنگ خونشونو زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه‌اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات.


پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد 

و چند لحظه بعد گفت: 

بابا بزرگ باز هم که از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی 

الان مداد رنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.


مادر بچه گفت: 

می‌بینید آقاجون؟! 

بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند. 

اصلا نمی‌شه گولشون ‌زد و سرشون کلاه گذاشت.


پدربزرگ چیزی نگفت. ازشون عذر خواهی کردم و اجازه گرفتم که توضیح کوچیکی بدم که این رفتار پسرکوچولو نشانۀ هوشمندی نیست!

همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست.


چون خودم قصه ها رو دوست دارم و میدونم که زبان آموزش و زبان پرورس قصه است ، اینطور تعریف کردم که :

دوستی میگفت :

وقتی دانش‌آموز ابتدایی بودم ، خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد، بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود.


بار اول که به من تکه قندی داد

 یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست


پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما رو دوست داره

هر چه برایتان بیاورد هدیه است،و نیکوست


وقتی خانم بزرگ رفت، 

پدر واسم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گرون بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند. خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کنه که قند، چیز خیلی مهمیه.


بعد گفت: ببین پسرم

قنددان خانه پر از قنده،

اما این تکه قند که خانوم جون داده با بقیه اونها فرق داره، 

چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست. 

این تکه قند معنا داره ، 

آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند 

اما مهربون نیستند.


وقتی کسی به ما هدیه می‌ده، منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم، مانند آن هدیه را بخریم،منظورش کمک کردن به ما هم نیست. فقط می‌خواد علاقه‌اش رو به ما نشان بده، می‌خواد بگه که ما رو دوست دارد