فاتحان

فاتحان

با فتح لحظات امروز ، فاتح لحظات فردا شیم...
فاتحان

فاتحان

با فتح لحظات امروز ، فاتح لحظات فردا شیم...

هفت (س ) و هفت (ص )

✳️هفت(س) و هفت (ص)

@faatehan


خوب مهربون سلام


خدا قوت از یک سال تکاپو و تلاش  یه نوروز جدید دیگه داره از راه میرسه و برنامه ها و اهداف نو ان شاالله


و هر کس تو فکـر هفت سین چیدن خودشه که امسال چی بچینه، چی بکاره و چی درو کنه !

✨بعضیا هفت سینشون 

“سکه “و “سانتافه “، “سفر خارج “و“سونا “ ، “ساختمون آنچنانی و “سرمایه ها“شونه.


✨برخی دیگه هفت سینشون

 “ساختمون نصفه کاره” و “سقفایی که چکه می کنه“و “سکه های پول خورد واسه خرید نون” و “سبد های خالی” و“سیاهی دود هیزم” و “سرمای تنشون” و “سیلی سرخ صورتشونه“


✨بعضیها فقط یه سین تو زندگیشون دارن و نمیخوان ازش دل بکنن اونم ”سکـونه“!


✨بعضیها فقط نشستن و نگاهشون رو به دور دستها دوختن و سین "سراب"  که هر چی جلو میرن بهش نمیرسن!


✨بعضیا تو “سکوتــن "  

و بعضیام درگیر “ستیـز"


✨عده ای هم دنبال  “سفیـدین " تا همه جا رو پر کنن از خوبی و مهربونی ها 


✨بعضی ها دنبال “سـبزین " تا میتونن همه جا رو سبز کنن و آباد.


✨عده ای دیگه یه سین پُرُ پیمون

 “سلامتی“دارن و نمی بیننش و غافلن ازش و بیخبر! 


✨بعضیا ، از سینهای دنیا فقط

 یه “سر پناه ” می خوان بعضیا 

فقط یه “سر پرست“


✨بعضی ها همه عمرشون تو

 سین”سجودن“

 بعضیا تو سین”سلوک“


✨بعضیا مثل “سرو” می مونن 

و بعضیا مثل “سایه“


✨بعضیا “سرمست” دنیان 

و بعضیا “سرسام “ گرفتن  از اینهمه “سردرگمی”!


نو شدن ،تحولی دوباره مبارک

✳️نو شدن، تحولی دوباره مبارک 

@faatehan


خوب مهربون سلام


سلام و سلام که از اسماء زیبای الهی است.

کمتر از چند دقیقه به نو شدن، به تغییر و تحولی دوباره مونده. لحظه ای که شمارنده های سال صفر میشه و همه چیز از نو آغاز

زمستان با همه سفیدی، زیبایی و سردی و سختی هاش، بار سفر به دوش داره و داره میره و شروعی دوباره

 با بهار 

با امید 

با تلاش 

خواهیم داشت ان شاالله.


بهار و بهار و بهار... 

یعنی 

قدر لحظه ها

✳️قدر لحظه ها! 

@faatehan

خوب مهربون سلام 


هر بار می دیدم پلوی غذاشو

خالی می خوره و گوشت و مرغش را میگذاره آخر کار!


با تعجب دلیل کارشو پرسیدم،  گفت:

می خواهم خوشمزگی اش بمونه زیر زبونم.


 گفتم : اما همیشه پلو رو که میخوری سیر میشی، گوشت و مرغش میمونه گوشه ی بشقاب! اینطوری نه از خوردن پلو لذت

 می بری، نه دیگه اشتیاق و میلی میمونه برای قسمتهای خوشمزه ی غذا. 


آره خوب مهربون! 

زندگی هم همینجوره،گاهی از لحظه و حال،از زندگی کردن غافل میشیم و لذت نمی‌بریم ، همۀ خوشی ها رو هم حواله 

می کنیم برای فرداها...


 یک روزی به خودمون میاییم می بینیم، یه عمر در حال خوردن پلو خالی ِ زندگی مان بودیم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مونده  گوشه ی بشقاب!!


سال 94 هم داره تموم میشه، لحظه و روزهای آخره، بیاییم مروری کنیم ببینیم، چقدر از زندگی و زندگی کردیم؟  

ببینیم قدر لحظه ها رو دونستیم؟

سال داره نو میشه، ما چطور؟ 


طاهره شفائی

 @faatehan

www.instagram.com/faatehan

سخاوت و انصاف

✳️سخاوت و انصاف 

@faatehan

خوب مهربون سلام 


تو فرودگاه منتظر اعلام پرواز بود، پسرک کوچولویی جلو اومد و گفت :واکس میخوای؟ 

نیازی به واکس نداشت، از روی دلسوزی گفت : " بله "

سریع یک جفت دمپایی جلوی پاش گذاشت و شروع کرد به واکس زدن. چنان با عشق، انگاری روی بوم نقاشی میکرد.


کارش که تموم شد، کفشها رو بند کرد و جلوی پاش گذاشت.وسایلش و جمع کرد و مؤدب ایستاد.

گفت : "چقدر تقدیم کنم؟ "

پسرک : " اولین مشتری ای امروزم هستید، هر چی دادید، خدا برکت "


گفت :" بگو چقدر؟ "

پسرک: " تا حالا هیچوقت به مشتری اول قیمت نگفتم."


گفت:" هرچقدر بدم، قبوله؟ "

پسرک : " یا علی "


از جیبش یه پانصد تومنی  درآورد و داد، پیش خودش شک نداشت که با دیدن پانصدی اعتراض میکنه و او هم به خیال خودش درسی بهش داده که دیگه نگه، هر چی دادی قبول.


در کمال تعجب پول و گرفت و به پیشانی اش زد،  تشکر کرد و گفت : خدا برکت 

سریع اسکناس ده هزار تومنی درآورد، بهش بده.

پسرک ، سر کوچولوشو بالا گرفت و نگاهی بهش انداخت و گفت :

" من گفتم هر چی دادی قبول "


نگاهی بزرگوارانه بهش انداخت ؛  نگاه نافذش خیلی سنگین بود.

گفت : " تو میخوای من و امتحان کنی؟!"


واژه " تو " رو چنان محکم بکار برد که از درون خُرد شده بود.صورتشو رو برگردوند و رفت...


آره خوب مهربون!

فصل ها، لحظه ها، آدمها گاهی چنان درس سخاوت، بزرگواری، مرام و انصاف و تو عمل بهمون نشون میدن!


فرقی نمیکنه استادی، مدیر عامل، یا هر بزرگی که فکر میکنیم. بزرگی به سخاوته، به انصاف و گذشتِ، به بزرگواری و عدالته

نکنه به خیال خودمون به اشتباه بخواهیم درسی بدیم، به خیال خودمون که ما درست میگیم و ما بهتر میدونیم... 

روزهای آخر ساله، نکنه خجالت زده باشیم جلوی خودمون، جلوی خیلی ها و جلوی خدا....

پس... 


طاهره شفائی

@faatehan

www.instagram.com/faatehan

آلزایمر

✳️ آلزایمر !

@faatehan

خوب مهربون سلام 


چمدونش را بسته بودند، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود.کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ، چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …


گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم، یک گوشه هم که نشستم!نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!” 


گفت: “مادرِمن دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”


مادر :“کیا منتظرن؟! اونا که اصلا منو نمیشناسن!

آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمیزنم.خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”


گفت:“آخه مادر من، شما داری آلزایمر میگیری، همه چی و فراموش می کنی!”


مادر: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!

اما تو چی؟ تو چرا همه چی رو  فراموش کردی فرزندم ؟؟!! ”


خجالت کشید…! 

حقیقت داشت، همه کودکی و جوونی و تمام عشق و مهری را که نثارش کرده بود، فراموش کرده بود!


او بخشی از هویت و ریشه و هستیش بود، راست می گفت، همه چی و فراموش کرده بود!


زنگ زد خانه سالمندان و گفت که نمی ریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشت، ساکش رو باز کرد.قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن! آبنات رو برداشت،

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسید و گفت: